عرفان اسلامی (17) كيفر پيروى از طاغوت

نويسنده: استاد حسین انصاریان



شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

كيفر پيروى از طاغوت و محبّت بيجا به دنيا

امام ششم مى فرمايد : عيسى بن مريم با يارانش بر قريه اى گذشتند كه مردم آن كوچه ها و خانه ها مرده بودند ، فرمود : اينان به سخط الهى دچار شده اند ، اگر به مرگ طبيعى مرده بودند دفن مى شدند ، ياران گفتند : علاقه منديم داستان آنان را بدانيم ، پروردگار به عيسى فرمود : با مردگان صحبت كن ، عيسى آواز داد اى اهل قريه ، يكى از افتادگان لبيك گفت ، عيسى پرسيد داستان شما چيست ؟ گفت : در خوشى زيستيم و به بدبختى دچار هاويه شديم ، عيسى پرسيد هاويه چيست ؟ آن مرد گفت : درياهايى از آتش كه در آن كوههايى از عذاب قرار دارد !
فرمود : چرا گرفتار آنجا شديد ؟ گفت : به خاطر دو گناه بندگى طاغوت ، عشق به دني . فرمود : محبّت به دنيا تا كج ؟ گفت : همانند كودكى كه به مادر عشق ورزد ، تا دنيا به ما رو مى كرد خوشحال مى شديم ، تا از ما برمى گشت محزون مى گشتيم .
فرمود : پيروى شما از طاغوت چگونه بود ؟ عرضه داشت : از كليه برنامه ها و اوامر او شنوايى داشتيم .
فرمود : تو چگونه به من جواب دادى ؟ گفت : بقيه اهل قريبه دهانشان به وسيله دهانه بند آتشين بسته و ملائكه غلاظ و شداد مواظب آنانند ، من گرچه در بين آنان بودم ولى در عمل با آنها نبودم ، امّا وقتى عذاب آمد مرا هم گرفت ، و فعلاً با موئى معلّقم و مى ترسم كه در آتش قرار بگيرم ! عيسى فرمود : خوابيدن در مزبله ه ، و خوردن نان جو در صورتى كه دين انسان براى انسان سالم بماند ، براى انسان آسان است . البته آيات و رواياتى كه كيفر گناهان را بيان مى كند بيش از اين است ، شما مى توانيد مفصّل آن را در كتابهاى « بحار » ، « عقاب الأعمال » ، « كافى » ، « محجّة البيضاء » ببينيد .
راستى وقتى انسان از طريق قرآن و روايات صادره از منابع وحى از كيفر و عذاب گناهان آگاه مى شود ، به خوف شديدى دچار شده ، و اين خوف بهترين عامل بازدارنده انسان از گناه ، و وسيله اى براى تدارك خطاهاى گذشته است ، و اين همان خوفى است كه در قرآن و روايات به آن اشاره شده ، و براى هر انسانى لازم و ضرورى است :
( وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَى ) .

دورى از طاغوت به خاطر ترس از خدا

از فضل بن ربيع نقل است كه هارون الرشيد به زيارت حج بود ، به هنگام شب كه من در خواب بودم صداى دق الباب شنيدم ، پرسيدم كيست ؟ پاسخ آمد : امير را اطاعت كن ، من با شتاب بيرون آمدن و او به راستى هارون بود !
گفتم : اى امير اگر كسى از دنبالم مى فرستادى نزد تو مى آمدم ، او گفت : واى بر تو هيجان مرا گرفت كه مردى خردمند مى تواند آن را فرو نشاند ; مردى را به من بنماى كه بتوانم از او سؤالى كنم .
گفتم : سفيان بن عيينه همين جاست ، گفت : مرا به نزد او هدايت كن ، ما نزد وى شديم و من در زدم و او پرسيد : كيست كه در مى كوبد ؟ پاسخ دادم : از امير اطاعت كن او با شتاب بيرون آمد و گفت : اى امير اگر تو كسى از پى من مى فرستادى ، نزدت مى آمدم ، او گفت : ما براى مهمّى نزد تو آمديم ، آنگاه هارون زمانى با وى گفتگو كرد و سپس پرسيد : آيا تو به كسى بدهكارى ؟ وى پاسخ داد : آرى ، هارون گفت : عباسى بدهكاريهاى او را بپرداز .
از نزد او بيرون شديم ، هارون گفت : آشناى تو به هيچ كار من نيامد ! مردى را به من بنماى كه از او سؤالى كنم ، گفتم : عبدالرزّاق بن حمام اينجاست ، گفت : ما را نزد وى بر تا از او سؤالى كنيم ، نزد وى رفتيم و من دقّ الباب كردم ، پرسيد : كيست ؟ گفتم : از امير اطاعت كن ، وى با شتاب بيرون آمد و گفت : اى امير اگر مرا خبر كرده بودى خود نزدت مى آمدم هارون جواب داد : ما براى مهمّى نزد تو آمده ايم ، ساعتى با وى به گفتگو نشست و سپس پرسيد : آيا تو به كسى بدهكارى ؟ گفت : آرى ، هارون گفت : عباسى بدهكاريهاى او را بپرداز .
سپس بيرون شديم ، هارون گفت : آشناى تو به هيچ كار من نيامد ! مردى را به من بنماى كه از او سؤالى كنم ، گفتم : فضيل بن عياض اينجاست ، گفت : ما را نزد او هدايت كن .
به نزد او رفتيم ، در جايى بلند ايستاده بود و عبادت مى كرد ، و آياتى از كتاب خدا را به تكرار مى خواند ، من در كوفتم ، پرسيد : كيست ؟ گفتم : از امير اطاعت كن . در پاسخ گفت : مرا با امير كارى نيست !! گفتم : الله اكبر آيا تو نبايد از او اطاعت كنى ؟ جواب داد : آيا از پيامبر خبرت نيست كه گفته است : مؤمن نبايد خوار شود ، فضيل پايين آمد در گشود ، سپس بالا شد ، شمع را خاموش كرد و در گوشه اى نشست !!
ما كورمال به جستجوى او پرداختيم ، دست رشيد بر دست من پيشى گرفت و فضيل گفت : چه نرم دستى است امّا آيا فردا از عذاب الهى خلاصى مى يابد يا نه ؟ راوى مى گويد : با خود گفتم امشب وى با او با زبانى پاك و قلبى صاف گفتگو خواهد كرد .
هارون گفت : ما براى مهمّى نزد تو آمده ايم رحمت خداى بر تو باد ، فضيل لب به سخن گشود و گفت : آنچه تو را به اينجا كشانيد خلاف ميل تو بود ، و همراهانت نيز براى آمدن با تو رغبتى نداشتند ، و اگر پرده ميان تو و آنان را برگيرند ، و تو از آنان بخواهى كه اندكى از گناهان تو را بپذيرند ، آنها گردن نخواهند نهاد ، و در واقع از ايشان آن كه تو را بيشتر دوست دارد ، بيشتر خواهد گريخت !!
اى هارون همين كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد ، سليم بن عبدالله و محمّد بن كعب و رجاء بن حيات را فرا خواند و به آنان گفت : من به بليّات مبتلا شدم تدبير من چيست ؟ او خلافت را بليّات مى دانست و تو و يارانت سعادت و نعمت ، سليم بن عبدالله به او گفت : اگر خواهى فردا از عذاب الهى رهايى يابى چون روزه دار دست از دنيا بكش و با مرگ افطار كن .
محمّد بن كعب به او گفت : اگر خواهى فردا از عذاب الهى رهايى يابى ، پيران مؤمنين را پدر دان ، مردان ميانه سال را بردار ، و خردتران را فرزند ، به والدين احترام بگذار ، با برادران مهربان باش ، و به فرزندان نيكويى كن .
رجاء بن حيات به او گفت : اگر خواهى فردا از عذاب الهى رهايى يابى ، آنچه را كه براى خود دوست دارى براى مؤمنين دوست بدار ، و آنچه بر خود نمى پسندى بر مؤمنين مپسند ، و سپس هرگاه خواستى بمير .
اكنون من همين را به تو مى گويم و براى تو در هراسم ، كه روزى پاهايت خواهند لرزيد ، چه بر سرت خواهد آمد ؟ آيا در كنار تو اين مردم خواهند بود كه بر تو مشورتى دهند ؟
هارون چنان گريان شد كه از هوش رفت ، من به فضيل گفتم : با امير نرمتر باش ، پاسخ داد : من با او نرمى مى كنم ، امّا تو و يارانت امير را هلاك مى كنيد .
چون هارون به هوش آمد ، به فضيل گفت : باز بگو ، فضيل گفت : اى امير شنيده ام كه يكى از حكّام عمر بن عبدالعزيز از بى خوابى به عمر شكايت كرد ، عمر به او نوشت : اى برادر من بى خوابى گناهكاران را در كام آتش دوزخ و طول ابديّت آن را به ياد آر ، تا در خواب و بيدارى راهنماى تو به سوى خدايت باشد ، امّا هشدار كه پاى تو از اين راه نلغزد ، زيرا خدا به تو وعده بيشترى نمى دهد ، و بر تو رحم نخواهد آورد . هنگامى كه حاكم نامه او را خواند ، از سرزمين هاى بسيارى گذشت و نزد عمر آمد عمر از او پرسيد چه سببى تو را نزد من آورد ، پاسخ داد : تو با نامه خود به دل من نيرو بخشيدى ، من ديگر تا به خدا نرسم ولايت تو را اداره نخواهم كرد ، هارون سخت گريست و گفت : باز بگو ، فضيل گفت :
اى امير بدان كه عبّاس نزد پيامبر آمد و گفت يا رسول الله مرا منصب امارت ده پيامبر گفت : يا عبّاس ، يا عم رسول ، نفسى را كه تو زنده مى دارى بهتر از امارتى است كه آن را حتّى نمى توانى بخورى ، در واقع امارت يعنى ندامت ، و پشيمانى در روز رستاخيز ، و اگر بتوانى امير نباشى امير مباش ، هارون دوباره سخت گريست و گفت : باز بگو خدا تو را رحمت كند .
فضيل گفت : اى امير پروردگار در روز قيامت ، درباره ى همه ى اين مردم از تو بازخواست خواهد كرد ، اگر مى توانى روى خود را از آتش دوزخ مصون دارى دريغ مكن ، هشيار باش كه نه پگاه نه بيگاه ، در دلت نسبت به رعايا فريب نباشد كه پيامبر گفته است : آن كه بامداد با نيّت فريب نسبت به مردم برخيزد رائحه باغ بهشت به او نرسد ، هارون گريان شد و سپس گفت : آيا تو به كسى بدهكارى ؟ پاسخ داد : آرى دين من نزد پروردگار است ، كه هنوز به حساب درنيامده ، واى بر من اگر او حساب كند ، واى بر من اگر نتوانم برائت حاصل كنم ، باز گفت : دين خود را در عبادت مى دانم ، باز گفت : راستى را كه پروردگار چنين امرى به من نكرده ، بل امر كرده كه وعده هاى او را باور كنم ، و از اراده ى او اطاعت ، و پروردگار گفته است : من جن و انس را خلق كرده ام تا از من اطاعت كنند ، و من از آنها قوّت و خوارك نمى خواهم ، به راستى خداوند است كه روزى مى دهد ، و صاحب نيرو و قدرت است .
هارون به او گفت : اين هزار دينار ديگر ، صرف عيال و اولاد كن ، و با خيالى آسوده به عبادت پروردگار مشغول باش ، فضيل گفت : من راه رستگارى به تو نماياندم ، تو اينها را به من مى دهى ؟!
آنگاه خاموش شد و ديگر سخنى نگفت ، از نزد او بيرون شديم ، هارون به من گفت : اگر تو مردى را به من مى نمايى ، مردى باشد همانند اين .
حكايت كنند كه زنى از زنان فضيل نزد وى رفت و گفت : مى بينى كه ما چه تنگدستيم اگر اين نقدينه را مى گرفتى ، مى توانستيم كار خود را سروسامان دهيم !
در پاسخ گفت : من و شما همانند مردمى هستيم كه شترى داشتند و از كار او نان به دست مى آوردند ، هنگامى كه شتر پير شد او را كشتند و گوشتش را خوردند ، اى عيال از گرسنگى بمير اما فضيل را نكش .
همين كه اين خبر به هارون رسيد ، گفت : نزد او رويم باشد كه دينار بپذيرد ، فضل مى گويد : ما رفتيم ، همين كه فضيل ما را شناخت ، بيرون آمد و به روى خاك نشست ، هارون نيز نزد او نشست و لب به سخن گشود اما وى پاسخ نمى داد ، ما در اين حالت بوديم كه كنيزكى زنگى بيرون آمد و فرياد زد : از ديشب شيخ را آزار مى دهيد ، برخيزيد و برويد ، ما برخاستيم و رفتيم .
ابوالمحاسن درباره ترس فضيل از مقام خد ، حكايتى از قول بشر حافى بدين مضمون آورده ، من با فضيل در حج بوديم ، تا نيمه شب با هم نشستن داشتيم ، سپس او برخاست و تا بامداد به طواف پرداخت ، گفتم : يا ابو على آيا سر خفتن ندارى ؟ گفت : واى بر تو آيا كسى كه ذكر آتش دوزخ را مى شنود ، روحش آرام است كه بخوابد ؟!
در اين زمينه باز حكايتى بدين مضمون نقل شده : كه تيمور گوركانى يكى از خواصّ خود را نزد شيخ زين الدين تايبادى فرستاد و استدعاى ملاقات كرد ، شيخ پاسخ داد ، مرا با امير مهمّى نيست ، تيمور به ناچار خود به زيارت شيخ رفت ، شيخ زبان به نصيحت او گشود ، تيمور گفت : اى شيخ چرا پادشاه خود ملك غياث الدين را ارشاد نكردى ، شيخ گفت : او را نصيحت كردم نشنيد ، ل جرم خداى تعالى تو را بر وى گماشت ، و اگر تو نيز با بندگان خدا به عدل رفتار نكنى ديگرى بر تو مستولى خواهد شد ، تيمور پرسيد ، آن كيست كه بر من مسلّط شود ، شيخ گفت عزرائيل ؟!
آرى اين چنين خوف ، كه محصول ايمان به قرآن و روايات است ، بازدارنده انسان از گناه در آينده ، و علّت جبران معاصى در گذشته است ، و عارف هرگز از چنين خوفى جدا نيست .
منبع: http://erfan.ir